هلاکت پلیسی توسط حضرت عباس بخاطر چادر
- دسته : داستان های مربوط به چادر
- 07 نوامبر 2019 | 10:11
هلاکت پلیسی توسط حضرت عباس بخاطر چادر : حضرت عباس (ع) پلیسی را که در تبریز، چادر زنی را از سرش برداشت به هلاکت واصل نمود.
حکایت هلاکت پلیسی توسط حضرت عباس بخاطر چادر
آن روز بسیار مردد بود که از خانه بیرون برود یا نه، از طرفی کار بسیار مهمی هم برایش پیش آمده بود .مأموران شاه، هر کجا زنی را میدیدند که با چادر و یا روسری بیرون آمد به زور از وی میگرفتند و در بسیاری از موارد او را مورد ضرب و شتم و تمسخر قرار میدادند.
اما در نهایت، تصمیم خودش رو گرفت؛
آری، از خانه بیرون میروم هرچه باداباد، مگر مولایم فاطمه زهرا علیهاالسلام را به خاطر عمل به حقیقت، بین در و دیوار نگذاشتهاند ؟
مگر پهلوی او را نشکستند ؟
مگر جان ما با ارزشتر از جان اوست؟
اگر ما زنها خودمان مقاومت نکنیم پس چه کسی به اینها بفهماند که ما به چادر عشق و علاقه داریم؟
او حجابش را تکمیل نمود، مقنعه اش را بست، مانتو اش را پوشید، چادر مشکی اش را مثل همیشه سر نمود و با صورت گرفته از منزل بیرون آمد. خیلی اضطراب داشت، و درحالی که لرزه سراسر وجودش را احاطه کرده بود، از کوچههای فرعی عبور میکرد، به هر قدمی که به سمت کوچه اصلی نزدیک میشد ترس و لرزش شدیدتر میگشت.
به نزدیکیهای پل سنگی معروف تبریز رسید، ناگهان چشمانش به چهره تمسخرآمیزی پلیسی افتاد که از آن طرف پل به همراه چند مامور دیگر با غرور و پوزخند تمام جلو میآمدند، با دیدن این صحنه لرزش بدنش به اوج خود رسید، و رنگش زرد شد؛ خدایا الان چه کنم؟
یعنی چه اتفاقی قرار است بیفتد ؟ ای خدا، ای کریم! …
رفتهرفته قدمهایش سست تر میگشت، نه تاب جلو رفتن داشت و نه توان فرار، مدام اسامی خداوند متعال را با تپش قلب میشمرد و توسل میجست.رئیس پلیس جلوتر آمد، و با نگاهی غرورآمیز به همراه پوزخند و شهوت، به روی او نگاه میکرد و کلماتی را از روی شرارت و خباثت بر زبان میآورد.او با دیدن آن مرد ملعون، صورتش رو بیشتر از پیش پوشاند، و به همین خاطر هم به خباثت آن ملعون اضافه شد و دست برد و چادر او را از سرش کشید.
فریاد همراه با گریه و استغاثه زن، در خیابانها پیچید و جماعت زیادی آنها را حلقه زدند.
آن ملعون چادر را در یک دست خود نگهداشته بود و با یه حالت خاصی به اسلحه خود چانه زده بود، و با تمسخر و پوزخند به آن زن نگاه میکرد.
زن برای حفظ نهایت حجاب و عفت اش خود را در مانتو اش میپیچید.
و مردم با خشم تمام، به این صحنه نگاه میکردند، ولی جرات یاری هم نداشتند.
زن، آن خبیث را به فرد فرد امامان و مقدسات ، قسم میداد،
ولی هیچیک از اینها نهتنها ترحمی در دل آن ملعون ایجاد نمیکرد،
بلکه همه آنها را به باد تمسخر میگرفت.
ناگهان گویا الهامی به دل آن زن افتاد تا آن ملعون را به حضرت عباس (ع) سوگند داد …
آن بیحیا ، خباثت خود را به اوج خود رسانید و با کمال گستاخی در جواب گفت:
حضرت عباس ؟
به حضرت عباس بگو ، اگر میتواند بیاید و چادرت را از من پس بگیرد؟
هنوز کلمات جسورانه آن بد فطرت تمام نشده بود که ناگهان به طرز مرموزی پای او به ماشه اسلحه اش برخورد کرد و تیر به زیر چانهاش خالی شد، و در همانجا به درک واصل شد.
صدای تکبیر مردم بلند شد، و آن زن چادرش را برداشت و به راه خود ادامه داد.
بخوانید: داستان های مربوط به چادر